محمدمهديمحمدمهدي، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

مهدی بهار مادر

واکسن هجده ماهگی...

سلام عزیزکم... بلاخره پروسه سخت و طاقت فرسای واکسن هجده ماهگیت هم به خیر گذشت... روز شنبه صبح اول وقت برای تزریق واکسن رفتیم و شما مثل یه مرد با یه ذره گریه تزریق روتحمل کردی. بعد هم به خونه باباجون اینا رفتیم .صبح تا پیش از ظهر حالت خوب بود و بازی می کردی ولی بعد از اینکه خوابیدی و حدود ساعت دو بیدار شدی دردت شروع شده بود و دیگه حسابی از پا افتاده بودی . مادرجون و خاله جون مژده و مهرناز به همراه هانیه و هلیا عصر برای دیدن شما اومده بودن و در ضمن خاله جون مژده واست یه اتوبوس خیلی قشنگ که حرکت می کنه و آهنگ و بوق میزنه و چراغهاش خاموش و روشن میشه آورده بود و شما به هوای بازی با هیا و این هدیه یه کم تحمل کردی ولی امان از وقتی که شب به ...
10 آبان 1390

بدون عنوان

سلام عزیز دلکم. هنوز درگیر مریضیت هستیم .دیشب تا ثبح نخوابیدی و من و بابا هم بیدار بودیم.البته امروز که زنگ زدم حالت رو بپرسم خانم جونت گفت که بهتری و بعد از اومدن ما خوابیدی و هنوز خواب بودی به خاطر خستگی دیشب.شنبه اگه ایشالا بهتر بشی میبرم واکسنت رو می زنم. امروز عصر می خوایم بریم دیدن پسر دایی بابات که جم زندگی میکنه خونه دایی بابات. بابا ت صبح زنگ زد گفت ماشین رو بردن پارکینگ و چون بیمه اش تموم شده بوده جریمه میشه حالا دنبال کارای بیمه بود. خوب حتما خیریتی بوده که با ماشین بدون بیمه بیرون نره...پس احتمالا تا شنبه یکشنبه بی ماشین هستیم. فعلا بای تا بعد...دوستت دارم اندازه همه دونه های انار دنیا دوستت دارم. پی نوشت: مامانم امروز ...
5 آبان 1390

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...

سلام عزیزکم.. امروز با و جود اینکه خیلی سر و حال و شاد رفتی مهد .حول و حوش ساعت نه زنگ زدن که اصلا حالت خوب نیست و تب بالایی داری و گریه می کنی و باید بیایم ببریمت خونه. نمی دونم چرا با محیط مچ نمیشی.. حالا باید برم بعدمیام دوباره برات می نویسم. فعلا بای می بوسمت...
3 آبان 1390

همه چی آرومه...

سلام پسمر ناز و باهوشم... این روزا همه چی خدا رو شکر داره خوب و آروم پیش می ره . شما هم از شنبه دوباره داری می ری مهد و مشکل نداری. راستی بیست و نهم هم که جمعه بود و من نتونستم تولد این ماهت رو تبریک بگم..حالا با تاخیر " تولد هجده ماهگیت مبارک" .وارد نوزدهمین ماه از زندگی قشنگت شدی.دیگه حسابی داری مرد  می شیها...مادر ...  راستی جمعه عصر که خونه باباجون بودیم تو اونقدر متین و با شخصیت رفتار کردی که حسابی بهت افتخار کردم. باباجون هم با لهجه شیرین شیرازی هی بهت می گفتن " بچه ئ خوبوو /  بچه ئ با ادبوو...  یعنی در برابر آنیتا که زمین و زمان رو به هم می ریزه تو یه فرشته ای عزیزم.. عاشق اون متانت و ادبتم با مرام...
1 آبان 1390
1